به گزارش گروه فرهنگ و شهادت پایگاه خبری تحلیلی «راه آرمان»؛ یکی یکی کاور شهدا را باز می‌کردیم و مشخصات ظاهریشان را می‌نوشتیم.

توی جیب‌ها و کیف‌هایشان دنبال کارت شناسایی می‌گشتیم و اگر نداشتند می‌نوشتیم «مجهول‌الهویه» و شماره‌گذاری می‌کردیم و به پزشکی قانونی می‌فرستادیم.

زیپ نهمین کاور را باز کردم، یک دختر تقریباً ۱۲ ساله با لباس سفید گل‌گلی که گل‌های قرمزش میان رد خون‌ها گم شده بودند، بود.

ترکش‌ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست‌ زدن هم می‌توانستم استخوان‌های خرد شده را حس کنم.

یکی از بچه‌ها داد زد: «یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می‌کردم.

سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می‌کرد؛ پیکر شهدا نباید روی زمین می‌ماند، بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک‌هایم را قسم دادم که نریزند. بچه‌ها را دلداری دادم و آرام کردم.

آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار، از بین گیت‌ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج‌ قاسم، جایی که بغضم باید سر باز می‌کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.

راوی: جوادعسکرپو، پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه

✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی

انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcdzk0fzyt0o96.2a2y.html


source

توسط mohtavaclick.ir