چادری را سر کردم که توی مسیر پیادهروی کربلا پوشیده بودم، از توی چمدان بیرون کشیده بودمش .تازه داشتم ردِ تاخوردنش را میدیدم، مهم نبود. مهم این بود که حالم را خوب میکرد.
همان اول راه بعد از زیرگذر انفجار رخ داده بود و برای خودش زیارتگاهی شده بود، هوا دلچسب بود و سبک. یاد حرف روحانی افتادم که گفته بود این شهدا چون وقت جدا شدن از جسم خدا را ملاقات کردهاند، خوشحال بودند و حالشان خوب بوده شما هم کنارشان حالتان خوب است.
همان جا موکب زده بودند و چای میدادند و کاکائو. ماشین هم بود که زائران را از آنجا تا قبر شهدا و قبر حاجی ببرند.
نوحه پخش کرده بودند. دور زدم و مردم را نگاه کردم، میخندیدند، چای میخوردند و گاه آه میکشیدند.
خانمی رو کرد به من و پرسید: شما اون روز گلزار بودید؟
گفتم: آره..شما چطور؟
گفت: خودم نه، جاریم بود.
شروع کرد به گریه کردن و با بغض پرسید: میگن اینجا پرخون بوده، راست میگن؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: من اینجا نبودم اون لحظه داشتم بر میگشتم خونه! اسم شهیده چی بود؟
_زهرا برهانینژاد، این چند سال روز شهادت حاجی نمیتوانست بیاد آخه پرستار بود، یا شیفت بود یا کارهای خونه نمیگذاشت، اون روز مثل دختر بچهها شده بود. لباس میپوشید و میاومد جلو آیینه و میگفت، خوبه؟ خوب شدم؟
دو قطره اشک جمع شد و چرخید و از چشمهایش جاری شد و ادامه داد: اون روز چادری را پوشید که هر وقت کربلا میرفت، سر میکرد.
حرفش تمام نشده بود که هق هقم بلند شد او هم زائر قاسم بود و شهید راه کربلا.
راوی:رحیمه ملازاده
انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcc1pqs02bq048.ala2.html
armanekerman.ir/vdcc1pqs02bq048.ala2.html
source