راه آرمان»؛ صدای انفجار که بلند می شود، همه فرار می کنند، فرار میکنند تا زنده بمانند تا خودشان را از حادثه دور کنند.
اما پرستاران، پزشکان، نیروهای هلال احمر و کادر درمان با صدای انفجار باید بدوند سمت انفجار، سمت حادثه حتی اگر مطمئن باشند انفجارهای بعد هم در کار است.
اما باید بروند چون قسم خوردند وقتی کسی نیاز به کمک دارد در هر شرایطی هم که هستند خودشان را برسانند به آنها.
همینطور که میدوم به سمت محل انفجار و مجروحان گوشیام را روشن میکنم که فیلم هم ضبط کنم.
به هرکسی که میرسم دستش را میگیرم و هولش میدهم به سمت مخالف انفجار، بلکه بتوانم کسی را نجات دهم.
میدانی پرستاری یعنی تجربه کردن چندین حس با همدیگر، نمیدانم باید ناراحت باشم برای مردم بیگناهی که شهید شدهاند یا خوشحال باشم برای آن افرادی که زنده ماندند و توانستم کمکشان کنم.
نمیدانم از آنهایی که راهی بیمارستانشان کردم چند نفر زنده ماندند، اما چهره تکتکشان را به یاد دارم.
۳۲ نفر نبض نداشتند، چهار نفر دیگر هم کنارشان نشستم و کمک کردم اشهدشان را بخوانند.
هر لحظه که کنار یک نفر مینشستم و میخواستم صورتش را از روی آسفالت برگردانم نفسم حبس میشد که نکند این فرد یک آشنا باشد.
بلند میشوم و در طریقالقاسم به سمت گلزار به راه میافتم، در مسیر رود راه افتاده، رودی از خونآبه مردم تشکیل شده، کنار هر جنازه و مجروح که میرسم روی خونها زانو میزنم.
تمام وجودم خونی شده، بوی خون تمام مشامم را پر کرده، تعجب میکنم که چطور این صحنهها را میبینم و هنوز زندهام، خدایا کشتارگاه دستجمعی راه افتاده است.
امروز حوصله نداشتم اما چون احتمال میدادم در این شلوغی اتفاقی بیفتد، حس کردم دینی به گردن دارم، به زور خودم را رساندم به جلسهای که فاصله صد متری انفجار اول بود، موقع رفتن، با مکرمه حسینی، همکارم خداحافظی کردم و خسته نباشید گفتم.
فکرش را هم نمیکردم دقایقی بعد،دیگر نبینمش، وقتی کنار پیکرش رسیدم، خانمی کنارش بود، گفتم از هلال احمر هستید؟
این خانم فوت کردند، لطفاً به خانوادهشان خبر بدهید؛ آمدم مشخصات مکرمه را بدهم، که دختری بغضاش شکست و به هقهق افتاد و میان هقهقاش گفت: من خودم خانوادهاش هستم، من خواهرش هستم.
برگرفته از روایت خانم حسینی، بازنویسی فاطمه آقاجانی
انتهای خبر/ط https://armanekerman.ir/vdcdkk0fxyt0on6.2a2y.html
armanekerman.ir/vdcdkk0fxyt0on6.2a2y.html