سرش را پایین انداخته بود. نمیدانم مثل ما حرفهای دایی صوفی را گوش میداد یا به چیزی فکر میکرد، اما سوالمان را با نجابت جواب داد؛ میگفت دستش در دست محمد بود.
لحظه انفجار، گوشهایش را محکم گرفت و خودش را روی زمین انداخت. سعی کرد شوهرش را هم روی زمین بخواباند.
وقتی به خودش آمد، آدمهای زیادی جلویش افتاده بودند. بدنهایی تکهتکه و آغشته در خون.
محمد را دید که در لحظات آخر اسمش را صدا میزد؛ «فاطمه، فاطمه»؛ بعد از آن هم دهانش کف کرد و چشمانش سفید شد.
ترکشهای توی کمرش را دیده بود. دیده بود که محمد را پشت وانت گذاشته بودند؛ خودش را هم به دلیل آسیبدیدگیاش به بیمارستان شهید باهنر فرستادند.
اما فاطمه از بیمارستان فرار کرد، پیاده، با همان پای مجروح، بیمارستانهای شهر را به دنبال محمد میگشت تا اینکه بالاخره ساعت یک شب سراغ سردخانه رفت؛ عکس محمد، مریم و متین را آنجا نشانش داده بودند.
همه اینها را صبورانه میگفت. نمیدانم بُهت زده بود یا مقتدر، اما فاطمه گریه نمیکرد.
همسر شهید محمد تاجیک (شهدای افغانستان)
راوی: زهرا مومنی
انتهای خبر/ م
https://armanekerman.ir/vdcdo90ffyt0oz6.2a2y.html
armanekerman.ir/vdcdo90ffyt0oz6.2a2y.html
source