من هم باید جان میکندم تا بگویم آره
از این که یک جایی ناگهان یک عده را خریدهاند و من جزوشان نبودهام.
حتی دلم نمیخواست توی مجازی و کانالهای گوشی بگردم. هر یک ساعت آمار بیشتری از شهدا گزارش میشد و بیشتر دلم میگرفت. اول ۲۰ تا، بعد ۴۰ تا، بعدتر ۵۰، بعد ۷۰ و بعد…
حال همه ایران از این اتفاق خراب بود اما منی که کرمان بودم مسئولیتم فرق میکرد. از هتل زدم بیرون. نفس کشیدن برایم سخت بود. جایی را بلد نبودم. نقشه گوشی را باز کردم. همان موقع مامان زنگ زد.
نمیشد این یکی را جواب ندهم:
_سلام مادر
+کجایی ننه
_همین جام، کرمان
مواظب خودت باش. دیشب خواب حاج قاسم را دیدم که با دو تا خانم با چادر مشکی اومده بودن خونمون. از صورتش معلوم بود خیلی ناراحته. اولش گفتم خداروشکر حتماً سلامی که به حاج قاسم رسوندم قبول کرده. اما حالا…
بغض نگذاشت حرفش را بزند. خبر سلامتیام را دادم و زود خداحافظی کردم.
وسط راه رسیدم به بیمارستان فاطمهالزهرا. جلوی بیمارستان چند نفر پاسدار ایستاده بودند، چند نفر هم زن و مرد. یک امنیتی هم بود که حواسش باشد کسی دست از پا خطا نکند. اتفاقی صدایشان را شنیدم.
یک پیرمرد و پیرزن با خانمی صحبت میکردند:
_دایی با دخترش اونجا بود. الان در به در داریم دنبالشان میگردیم.
_باباجان دایی که عکسشو نشونم داده بودین را تو بیمارستان افضلی دیدیم. حالش خوب بود نگران نباش.
_دخترش چی؟
_چند سالش بود؟
_چهار یا پنج ساله بود.
_نگران نباش حتماً پیدا میشه. طوریش نیست. تو این حجمه رفت و آمد حتماً گم شده. حالا که یکم همه چی آروم شده کمکم گمشدهها پیدا میشن.
پیرزن دست به دامن پیرمرد شد: حاجی من طاقت ندارم یه کاری بکن.
اشکهاش پخش شده بود بین چروکهای صورتش. پیرمرد تکیه زد به عصا و رفت سمت نگهبانی تا بلکه التماس افاقه کند و بتواند برود سراغی بگیرد. اسم گمشده را پرسیدند و پیرمرد جواب داد.
ناگهان فشار دستش رو عصا بیشتر شد و دست دیگرش آرام رفت سمت سر بیمویش… اسم دختربچه توی لیست مجروحان بود.
نوشته زهرا امینی
برگرفته از متن محمود بخشی
انتهای خبر/س
https://armanekerman.ir/vdcdx90fxyt0of6.2a2y.html
armanekerman.ir/vdcdx90fxyt0of6.2a2y.html
source