زیر پاهایم پر بود از خونآبه، خونآبه جنازههای مردمی که به خاطر حاجی از کل کشور جمع شده بودند اینجا. رسیده بودم نزدیک جایی که بمب منفجر شده بود، از دیدن جنازههای تکهتکه شده، حالم بد شد.
در حال خودم بودم، که با صدای پسرک به خودم آمدم. کمی آن طرفتر، بین درختهای جنگل یک دوچرخه افتاده بود. پسر اشاره کرد به دوچرخه و گفت: آقا، آقا تو رو خدا میشه نور گوشیتون را بندازید زیر دوچرخه؟ نور گوشی را روشن کردم، روی دو پایم نشستم و نور را گرفتم زیر دوچرخه، زیر زین دوچرخه، یک بند انگشت بود، بند انگشت سوخته، بند انگشتی جدا شده از یک بدن، بدنهای اینجا ارباً اربا شدهاند. حاجی سرنوشت زائراتم مثل خودت رقم زدی؟ دست تکهتکه؟ بدن تکهتکه؟
بلند شدم و به سمت جنگل به راه افتادم، جنگلی که منتهی میشد به گلزار شهدا، یک تکه چوب بلند از روی زمین برداشتم. قدمهایم را با احتیاط بر میداشتم، میترسیدم یک تکه از بدن تکهتکه شده هموطنم را له کنم. برگها و خاکها را کنار میزدم، تا اگر تکهای بدنی جدا شده و افتاده اینجا بردارم.
یک صدایی بلند، نزدیک گلزار، با داد و گریه میگفت اللهاکبر اللهاکبر. رفتم به سمت صدا. مرد مرا که دید اشاره کرد به روبهرویش، یک پا بود، پای یک جا مانده. پای یک زائر طلبیده شده.
برگرفته از روایت مسلم، بازنویسی فاطمه آقاجانی
انتهای خبر/ م https://armanekerman.ir/vdcgn39qxak9tq4.rpra.html
armanekerman.ir/vdcgn39qxak9tq4.rpra.html
source