به گزارش پایگاه خبری «راه آرمان»؛  همه جا آرام شده بود، هیاهوی چند ساعت قبل خوابیده بود.

طریق‌القاسم اما هنوز پر بود از آدم، قاعدتاً باید همه گلزار را خالی می‌کردند و پناه می‌بردند به جای امن.

اما هنوز طریق‌القاسم شلوغ بود، هنوز مردم اصرار داشتند خودشان را برسانند به سردار و خودشان را خالی کنند. 

همه داغ‌دار بودند و صاحب عزا انگار حاج قاسم بود. تکیه دادم به یک درخت و مردم را نگاه می‌کردم.

مردمی که عزیزان‌شان را یا گم کرده بودند یا از دست داده بودن‌شان.

جوانکی کنارم بود، لباس پرستاری نداشت، اما از دست و پرخونی‌اش، مشخص بود. به مجروحان رسیدگی کرده است. 

بهش گفتم: زمان حادثه اینجا بودی؟

گفت: نه من امروز شیفتم نبود، داشتم می‌آمد گلزار که صدای انفجار را شنیدم.

گفتم انفجار اول یا دوم را ؟ 

بغض آلود گفت: دوم.

و بعد شانه‌های چهارشانه‌اش شروع کرد به لرزیدن، انگار با خودش زمزمه می‌کرد گفت: وقتی رسیدم خیلی از دوستام‌ را از دست داده بودم.

کاش امروز منم شیفت بودم، صبح‌ها رو به کوه‌های صاحب‌الزمان به نیت سلام بر قائم عجل‌الله از همین جنگل قائم سلام می‌دادیم.

سلام آنها خریدار داشت و من موندم و حسرت چند دقیقه دیر رسیدن.

برگرفته از روایت مسلم 

 نویسنده فاطمه آقاجانی، زهرا شطی 

انتهای خبر/طا https://armanekerman.ir/vdcc1eqso2bq0i8.ala2.html


source

توسط mohtavaclick.ir