به گزارش پایگاه خبری «راه آرمان»؛ رنگش پریده بود و بی‌قرار، دور خودش می‌چرخید، چند قدم تا اتاقک نگهبانی می‌رفت و برمی‌گشت.

چادر گل درشت مشکی‌اش را دور دست‌هایش می‌چرخاند، جلوتر رفتم.

زیر نورهای جلوی بیمارستان، اشکِ نریخته را توی چشم‌های مرد حدود ۴۰ ساله کنارش دیدم.

زن تند تند حرف می‌زد و مرد فقط سر تکان می‌داد. دست گذاشتم روی شانه زن و پرسیدم: «کسی از شما اینجاس حاج خانم»؟ برگشت ولی نگاهم نکرد. آهسته گفت: «بله»

مثل بیش‌تر آدم‌های اینجا حس و حال حرف زدن نداشت. باز پرسیدم: «چه نسبتی داشتن؟»

اشاره کرد به مرد و گفت: «زن و بچه پسرم بودن». دو تا بچه… ساکت شد و چرخید سمت پسرش که هر از گاهی چند قدم می‌رفت سمت درب ورودی و برمی‌گشت. نمی‌خواست حرف بزند؛ نمی‌توانست.

می‌فهمیدم‌شان. اصرار نکردم و برگشتم. صدای بلندگو دوباره بلند شد: «مجهول‌الهویه، هفت ساله، دختر…».

 راوی: طیبه روستا، بیمارستان باهنر کرمان

انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcfyvdymw6djma.igiw.html


source

توسط mohtavaclick.ir