به گزارش پایگاه خبری «راه آرمان»؛ گوشه‌ای نشسته بود و آرام آرام اشک می‌ریخت. می‌گفت با پسرم قرار دارم اما هرچه زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهد.

 


 گفتم مادرجان اینجا خطرناک است. بروید. خودش می‌آید. یک نفر جلو آمد و در گوشم گفت: «رها کن. این پیرزن با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده…»


 


_ دم در ورودی کپر ایستاده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. 


 


_ پرسیدم: «چی شده برادر؟»


 


_ با دست به جلو اشاره کرد: «برادرم آنجا… شما را به خدا بگذارید بروم داخل».


 


_ گفتم: «نمی‌شود. خطر دارد.» اشک‌هایش پایین می‌ریخت همچنان. اصرار می‌کرد.


 


_ دست آخر گفت: «مادرم نگرانش است». روز مادر بود.

به یاد شهدای حادثه تروریستی گلزار کرمان

برگرفته از روایت مسلم

انتهای خبر/ س


https://armanekerman.ir/vdcjvmevmuqexxz.fsfu.html


source

توسط mohtavaclick.ir