دیگر فقط خوانندهی اثر نیست…» آنچه در بخش دوم و پایانی این مصاحبه میخوانید، بیشتر به نسبت فراشعر با جریانهای مدرن و پست مدرن شعر معاصر، کارکردهای اجتماعی، آسیبشناسی و البته نقش آن در رقم خورد آیندهی شعر فارسی اختصاص دارد؛ مباحثی که به زعم پرسشگر، خواندن آن برای هر شاعر و منتقدی جذاب و البته قابل تامل است.
*در بسیاری از آثار شما، فرایند نوشتن شعر خودش تبدیل به موضوع شعر شده. چرا برایتان مهم است که مخاطب از پشتصحنهی شعر آگاه شود؟ آیا این نوع شفافسازی، بهنوعی بازتعریف جایگاه شاعر در عصر معاصر نیست؟
بگذار پاسخم را هم از منظر زیباشناسی شعر معاصر بدهم، و هم از فلسفه خودِ نوشتن شعر. اولا اینکه چرا فرایند نوشتن شعر، خودش موضوع شعر شده است؟ زیرا دیگر نمیتوان به سادگی، از پشت «نقاب شعر» حرف زد. ما در عصری زندگی میکنیم که هر چیز نمایشی، بلافاصله زیر سؤال میرود. مخاطب امروز دیگر آنقدر سادهدل نیست که به «صدای شاعر» بهعنوان حقیقت نهایی گوش دهد. پس شاعر، بهجای پنهان شدن پشت تصویرهای زیبا یا لحن مطمئن، درگیر تردید، شکست و تقلای نوشتن خودش را عیان میکند و این تردید، خودش، تبدیل به سوژه میشود. از طرفی، تجربهی نوشتن، عمیقاً انسانی است؛ حتی انسانیتر از آنچه نوشته میشود. لحظهای که شاعر با سفیدی کاغذ روبهرو میشود، جاییست که همهی ترسها، ضعفها، بازیها و خلاقیتها آشکار میشوند. وقتی شعر درباره فرایند خودش مینویسد، دارد به ما میگوید: ببین، نوشتن هم مثل زندگی، پُر از جستوجو، آزمون و تردید است. اما چرا باید این «پشتصحنه» را به مخاطب نشان داد؟ این شفافسازی، دو کار مهم انجام میدهد: یکی شکستن «اسطورهی شاعر» است. در ادبیات کلاسیک، شاعر گاهی در مقام پیامبر، واسطهی معنا، یا صاحب شهود معرفی میشد. اما متاشعر میگوید: شاعر هم انسانیست که با زبان درگیر است، نه پیامبری که معنا را «الهام» میگیرد. این نگاه، شاعر را به انسانِ نوشتن تبدیل میکند، نه صاحب حقیقت. نکته دیگر دعوت مخاطب به مشارکت و همآگاهی است. وقتی مخاطب میبیند که شعر دارد خودش را در لحظه میسازد، احساس میکند جزئی از فرایند است. دیگر فقط خوانندهی اثر نیست؛ بلکه تماشاگرِ شکلگیری آن است و این، سطح جدیدی از درگیر شدن با هنر است. مثل کسی که نقاشی را نه فقط به خاطر طرح نهایی، بلکه برای رد قلمموها و لایههای پنهان رنگ دوست دارد. اما آیا این بازتعریف جایگاه شاعر است؟ بیتردید. در دوران کلاسیک، شاعر، الهامگرفته، مقتدر، دانا بود و شعر، محصول تمامشده، بینقص و رازآلود بود، اما در متاشعر، شاعر، انسانی مردد، زبانمحور و آشکار است. شعر، فرایند در حال شکلگیری است و نه فقط محصول نهایی. پس شاعر امروز، به جای آنکه بر صخرهای بایستد و حقیقت را فریاد بزند، در دل یک اتاق روشن، دستِ لرزانش را هنگام نوشتن به ما نشان میدهد و این نه ضعف است، نه خودشیفتگی؛ بلکه صراحتی شاعرانه است که میخواهد با ما «در فرایند بودن» شریک شود.
* فراشعر چه نسبتی با جریانهای پستمدرن در شعر فارسی دارد؟ آیا میتوان آن را بخشی از این جریان دانست یا فراتر از آن حرکت میکند؟
فکر میکنم متاشعر و پستمدرنیسم در شعر فارسی رابطهای همپوشان، اما نه کاملاً هممعنا دارند. خب، متاشعر رویکردیست که شعر را موضوع خود شعر میکند. یعنی نوشتن، فرایند نوشتن، زبان شعر، شکستهای نوشتن و تردیدهای شاعر… همه در خود شعر بازتاب مییابند و شعر دوران پستمدرن جریانیست که با نفی قطعیت، مرکززدایی از معنا، تکهتکهسازی، بازی زبانی و پارودی (طنز تقلیدی) تعریف میشود. میتوان گفت متاشعر یکی از ابزارهای کلیدی پستمدرنیسم است. در بسیاری از شعرهای پستمدرن، خودآگاهی شعری (یعنی متاشعر) وجود دارد. در اینجا با فروپاشی جهانبینی کلاسیک، شاعر «شاعر بودن» را نمایش میدهد و پنهان نمیکند. این، هم متاشعر است، هم پستمدرن. پس متاشعر میتواند بخشی از زبان پستمدرن باشد. اما خب، همه متاشعرها لزوماً پستمدرن نیستند. متاشعر، از مدرنیسم هم زاده شده است. مثلاً والاس استیونس در شعرهایی درباره ذهن شاعر و تخیل، متاپوئتیک عمل میکند، اما رویکردش فلسفی است، نه پستمدرن. یا رویایی در برخی اشعار و یادداشتهایش نسبت به زبان شعری خودآگاه است، اما نگاهش هنوز مدرن است، نه ضدروایت یا پارودیک. بنابراین متاشعر ظرف بزرگتریست که هم میتواند در مدرنیسم حضور داشته باشد، هم در پستمدرنیسم. گاهی هم هست که متاپوئتری از پستمدرنیسم عبور میکند. در شعرهایی که دیگر نه فقط درباره نوشتن شعر، بلکه دربارهی شکست شعر، بیمعنایی زبان، یا ناکارآمدی ارتباط حرف میزند، متاشعر به لایهای فراتر میرود. یعنی جایی که شاعر حتی پستمدرنیسم را هم به بازی میگیرد، یعنی حتی خودِ بازیگری را زیر سؤال میبرد و من در برخی شعرهایم این کار را انجام میدهم. جاهایی هم هست که متاشعر و پستمدرنیسم همپوشانی دارند و جاهایی هم هست که متاشعر فراتر میرود. در شعرهای ضدشعرگونه یا نوشتارهای بیپایان که شکست زبان را محور قرار میدهند. در نهایت میتوان گفت: فراشعر لزوماً پستمدرن نیست، اما شعر پستمدرنیسم را نمیتوان بدون متاپوئتری در نظر گرفت.
*برخی منتقدان معتقدند فراشعر میتواند به انزوای شعر منجر شود، چون ممکن است بیشازحد به نظریه و فرایند توجه کند و از تجربه عاطفی فاصله بگیرد. پاسخ شما به این نقد چیست؟ آیا متاشعر، بهزعم شما، هنوز میتواند از لایههای زیباشناسانه، عاطفی و حتی اجتماعی عبور کند؟
حرف تو جدی و قابل تأمل است و اتفاقاً پرسشیست که اگر متاشعر خودش به آن پاسخ ندهد، دچار همان چیزی میشود که میگویی: انزوا، انتزاع و گسست از تجربهی انسانی. اما پاسخ من، متکی بر یک تمایز اساسیست؛ فراشعر میتواند به انزوا و نظریهزدگی منجر شود، اما ناگزیر از آن نیست. اجازه بده این را در چند زاویه باز کنم: آیا توجه به نظریه، لزوماً تجربهی عاطفی را حذف میکند؟ پاسخ منفی است؛ مگر آنکه شاعر به اشتباه گمان کند شفاف بودن یا نقد ساختار باید خشک، فلسفی یا صرفاً ذهنی باشد. یک شعر میتواند هم درباره نوشتن شعر باشد و هم دربرگیرندهی عاطفه، زیباشناسی و تجربهی زیسته. به این شعر من توجه کنید: «نمی دانم چرا باید شعر بنویسم/ با زبان ِ بعد هشدار موشکیام / و با سکوتم/ که فقط بعد صرف فعل «میو میو»ی گربهام میشکند/ نمیدانم چرا باید شعر بنویسم/ در حالیکه که بر خلاف گربهام که نشسته بر لبهی پنجره به سوی غرب/ دراز کشیدهام/ به سمت مرگهایی که در زیرنویس تلویزیون اعلام میشود/ و نصف قرص خواب مانده است روی صفحه موبایل/ بالای پسر آذر کشته شد».
در این نمونه، هم فرایند نوشتن شعر شکست میخورد (مؤلفه متاشعری)، و هم وجهی کاملا عاطفی دارد. فراشعر اینجا وسیلهایست برای بیان عاطفه، نه جایگزین آن. حالا، چه زمانی متاشعر دچار نظریهزدگی میشود؟ وقتی که مخاطب را صرفاً ناظر بازیهای فرمی میبیند، نه شریک تجربهی انسانی. زبان، به بازی برای بازی تبدیل میشود، بیآنکه افق احساسی یا اجتماعی داشته باشد و شعر به کدهای بستهی میان حلقهای از نخبگان بدل میشود. اینجا همانجاست که متاشعر، به مونولوگ نظری تقلیل پیدا میکند و این خطر واقعیست. اما متاشعر موفق چگونه عمل میکند؟ متاشعر موفق، بهجای حذف احساس، به احساس نوشتن فکر میکند. یعنی: تجربهی شاعرانه را نه در عشق یا سیاست صرف، بلکه در خودِ تجربهی زبان، تعلیق، شکست، جستوجو، سکوت، مکث و ناتوانی بازتاب میدهد. و آیا متاشعر میتواند اجتماعی هم باشد؟ قطعا، حتی گاهی بیش از شعرهای کلاسیک معناگرا. چرا؟ چون با نقد زبان شعر، زبان قدرت را هم نقد میکند و با شکستن روایت، روایتهای رسمی را زیر سؤال میبرد. با نمایش فرایند ساخت معنا، میگوید هیچ معنایی بیقدرت یا بیواسطه نیست. به این شعر من توجه کنید: «برای نوشتن شعر درباره جنگ/ من انتظار شما را برآورده نمیکنم/ چون که جنگ/ نتیجهی ایمان و زرادخانه و صورت بیشکل شبیه نقشههای تاکتیکی و پدافند و پرچم است/ و من/ توی شعر/ منتظر منطقهی ممنوعهام/ منتظر سقوط/ و لرزش دست موقع مسواک» در اینجا شاعر دربارهی نوشتن شعری درباره جنگ شکست میخورد. این شکست، خودش بازتابی از فشار، سانسور، ترس یا زخم اجتماعیست. متاشعر اینجا، نه انزوا، بلکه بیان غیرمستقیم بحران اجتماعیست. پس متاشعر میتواند عاطفه را به سطح عمیقتری ببرد. متاشعر هنوز میتواند از لایههای عاطفی، زیباشناسانه و اجتماعی عبور کند، به شرطی که نظریه را ابزار کند، نه هدف.
*در آینده، چه تأثیری از فراشعر بر جریانهای شهری یا شعر خیابانی (urban poetry) میبینید؟ آیا این نوع شعر میتواند وارد فضاهای عمومی شود یا ذاتاً تجربهای انتزاعی و درونی باقی خواهد ماند
خب پرسش تو این است که متاشعر چگونه میتواند (یا نمیتواند) با فضای عمومی و شعر شهری درگیر شود. خب، ذات شعر شهری چیست؟ زبان خیابان، صداهای بیصدا. شعر شهری یا «urban poetry» اغلب از دل تجربههای روزمره میآید، به صداهای حاشیهنشین یا خاموش جامعه فضا میدهد و در برابر شعر نخبهگرا، آکادمیک یا انتزاعی، موضعی زنده و گاه اعتراضی دارد. مثل شعر گرافیتی، شعرهای دیواری، شعر در ایستگاه مترو، یا حتی رپ خیابانی. پس پرسش اینجاست: آیا متاشعر، که گاه نظری و زبانمحور و ذهنی است، میتواند در فضای عمومی و شهری جای بگیرد؟ پاسخ من مثبت است، اما تنها اگر از درون فرمگرایی محض عبور کند و به فرمِ فکر کردن مردم نزدیک شود. حالا پرسش این است، نسبت متاشعر با شعر خیابانی چیست: تضاد یا امکان؟ ویژگی شعر خیابانی محاورهای بودن است. موضوعش مسائل روز، بدن، فقر و اعتراض است. مخاطب عمومی دارد و نه حرفه ای. اما این در تضاد با متاشعر نیست؛ بلکه متاشعر میتواند به شعر شهری برسد، اگر… از فرایند نوشتن، به شکستهای زبان خیابانی اشاره کند؛ از زبان رسمی فاصله بگیرد و با زبان بدن، رسانه، دیوار، صدا و خاموشی وارد گفتوگو شود و نوشتن در مکان عمومی را به بخشی از متن تبدیل کند.
اما سناریوهایی که در آینده ممکن است رخ دهد: گرافیتی متاپوئتیک: «این یه شعر ناتمامه/ چونکه دیوار خیس بود/ و پلیس هم از اون طرف میاومد…» اینجا فرایند نوشتن، شکست آن و فضا با هم گره خوردهاند. این یک متاشعر خیابانی است. شعرهای شهری در متروها یا بیلبوردها: «تو معنای این سطر رو نمیدونی/ چون قرار نبوده که تو، خود تو، شعر باشی، خود شعر/ ولی این سطر مال توست…» مخاطب مستقیم وارد شعر میشود؛ نه فقط برای معنا، بلکه برای دیدن ساختار حذف و دیدهنشدن خودش در شعر. یا شعر میتواند به سمت پرفورمنس شعری با رویکرد متاپوئتیک برود. در اجراهای زنده، شاعر دربارهی «ناتوانی از گفتن»، «در لحظه ساختن»، و «ترس از شعر» حرف میزند، و همزمان شعر میگوید. این فرم در هنر مفهومی و شعر پستمدرن جهانی هم ریشه دارد. پس آیا فراشعر ذاتاً انتزاعی است؟ نه لزوماً. بستگی به اجرای شاعر دارد. آیا میتواند وارد فضای شهری شود؟ بله، اگر خودِ شکست در نوشتن، مکان نوشتن و حذف صداها را وارد متن کند. چه نوع متاشعری با شعر خیابانی سازگار است؟ متاشعری که از برجعاجِ نظریه پایین بیاید و زبان را زنده، آسیبپذیر و مشارکتی نشان دهد. در آینده، متاشعر میتواند حتی یکی از سیاسیترین و اجتماعیترین شکلهای شعر خیابانی شود، بهشرطی که خودش را نه بهعنوان بازی زبانی، بلکه بهعنوان پرسشگری در دل واقعیت شهری بازتعریف کند.
source