محمدامین و ریحانه خواهر و برادری که باهم پر کشیدند
بچهها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به میز دیگری کردم و گفتم: «بچهها این میز خالیه بشینید و راحت نقاشی بکشید».
یک دفعه سربلند کرد و با تحکم گفت: «نه! ما خانوادهایم همه پیش هم میشینیم» و شروع کرد به نقاشی کشیدن.
هرکس برای خودش نقاشی میکشید، نقاشی که تمام شد برگهها را تحویل دادند و منتظر بودند تا جایزهیشان را بگیرند. آخرین نفر بود که برگه را تحویل داد.
جاکلیدی را به سمتش گرفتم، گفت: «میشه یک کش مو هم بهم بدید؟».
گفتم: کش مو میخوای چه کار؟
گفت: برای خواهرم میخوام.
گفتم: خب خواهرت خودش بیاد نقاشی بکشه و جایزه بگیره.
جواب داد: نمیتونه بیاد، خیلی کوچیکه.
کمی فکر کرد و ادامه داد: «اصلا جاکلیدی منو بگیرید به جاش کش مو بدید!»
جاکلیدی را به سمت من گرفت! خندیدم و جاکلیدی را به سمت خودش برگرداندم و کش مو را به او دادم، گفتم: «جاکلیدی مال خودت، کش مو برای خواهرت».
آنها را گرفت و لبخندی زد و رفت.
چند ساعت بیشتر از رفتنش نگذشته بود، عکسهای انفجار در شبکههای مجازی دست به دست میشد.
عکس را نگاه کردم. همانطور که گفته بود آنجا هم خانواده بودند. همان لبخند روی لبهایش بود.
🥀شهید محمدامین سلطانینژاد
روایت شده از موکب ربیون غرفه کودک
🖋نویسنده :حانیه کویری
انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcj8ievmuqexxz.fsfu.html
armanekerman.ir/vdcj8ievmuqexxz.fsfu.html
source