بعد از به شهادت رسیدن اسماعیل پیکر او در روستای گورچوئیه و در کنار ۶ شهید دیگر این روستا آرام گرفت.
هفت روز گذشته بود. با هیچکس حرف نمیزد، گریه هم نمیکرد. یک گوشه خودش را بغل کرده بود و خیره شده بود به دیوار.
شالش تا نصفه سرش رسیده بود و موهای خرماییاش پیدا بود درست همانطوری که قبلاً دیده بودمش. زیر چشمهایش سیاه شده بود و لبهایش خشک.
هیچکس نمیرفت دور و برش، بیفایده بود، با کسی حرف نمیزد اما من دلم را زدم به دریا و جلو رفتم؛ سلام کردم؛ لحظهای نگاهم کرد و جوابم را داد. دوباره به یک گوشه خیره شد، لبهایش جنبید: «دروغه، دروغ میگن، اسماعیل هنوز زنده است».
قرار بود تا یک ماه دیگر بروند زیر یک سقف که آن انفجار…
و من بعد از چند دقیقه سنگین شروع کردم به حرف زدن با کسی که حتی نگاهم نمیکرد.
وسط حرفهایم رسیدم به مادرم. گفتم: «مامانم پیر شده، فقط سه سال با بابام زندگی کرد تا اینکه توی شلمچه ترکشها… ۳۸ ساله که بابامو ندیده».
نگاهم کرد.
گفتم: «وقت نکرده بود باهاش بره مشهد».
اخم کرد.
گفتم: «وقتی بچه بودم هر وقت اسم بابام مییومد سکوت میکرد».
سرخ شد.
گفتم: «اولین بار صدای شیون مامانمو پشت پیکر اسماعیل شنیدم…»
ابروهایش لرزید.
🔸وقتی میخواستم از کنارش بلند شوم، دست گذاشت روی پایم، چند تار مویش ول شد روی صورتش، بهم خیره شد و گفت: «ماما… مامانت الان کجاست؟ حالش… حالش خوبه؟»
جلوی گریهام را گرفتم و گفتم: «خوب».
📝محدثه اکبرپور
روایتی از همسر شهید اسماعیل عرب
و همسر شهیدِ دفاع مقدس محمد اکبرپور
انتهای خبر/ س https://armanekerman.ir/vdci3wazvt1a552.cbct.html
armanekerman.ir/vdci3wazvt1a552.cbct.html
source