به گزارش گروه فرهنگ و شهادت پایگاه خبری «راه آرمان»؛ زن داد می‌زد: باید برادرم را با خودتون ببرید! 

 به برادرش نگاهی انداختم، روی زمین خوابیده بود، بی هیچ حرکتی. ظاهراً سالم بود اما خون از زیر پیکرش جاری شده بود.

خم شدم و علت را بررسی کردم، ترکش‌ها وجب به وجب کمرش را نشانه گرفته بودند، همان دقایق اول جان داده بود!

سرم را پایین انداختم تا نگاهم به نگاه امیدوار خواهرش گره نخورد، همه زورم را در صدایم جمع کردم و آرام گفتم: نمیشه خواهر من، تموم کرده! 

 


داد می‌زد نه او زنده‌ست، به خدا خودم دیدم که چند دقیقه پیش دستش را تکون داد!

 رو به برادرش کرد و گفت: بازم دستت رو تکون بده تا این‌ها هم ببینند که زنده‌ای!

 


بغض راه گلویم را بست، برای اینکه خیالش را راحت کنم دست گذاشتم روی نبض برادرش، با لرزشی در صدا گفتم: ببین! نمی‌زنه… به خدا فوت کرده.

 


خواهر اما نمی‌خواست قبول کند، چنگ انداخت به برانکارد و جلوی بردن برادرش را گرفت. با سینه سپر کرده، دستش را به نشانه تهدید در هوا تکان داد و گفت: نه، قاطی جنازه‌ها نه! برادرم را باید با آمبولانس به بیمارستان ببرید، اون زنده‌ست، مطمئنم!

 


دل‌مان نرم شد، به گمانم بچه‌ها هم به همان چیزی فکر می‌کردند که از ذهنم می‌گذشت.

سرم را به نشانه تائید تکان دادم. برق شادی در چشمان خواهرش دوید، لبخند بی‌رمقی زد و تشکر کرد.

 


آن روز پیکر بی‌جان برادرش را به بیمارستان منتقل کردیم.

 


خوب می‌دانستیم که نمی‌شد برادرش را احیا کرد، اما لااقل می‌شد برای خواهرش امید خرید! آن هم فقط چند دقیقه بیشتر…


 


راوی: کامبیز عبدالکریمی (بخش اورژانس)


نویسنده: زهرا بخشی

انتهای خبر/س


https://armanekerman.ir/vdchvmnzx23nkqd.tft2.html


source

توسط mohtavaclick.ir