به گزارش پایگاه خبری «راه آرمان»؛ خانواده شهیدان «آچک‌زهی» سومین خانواده‌ای است که به آنها سر می‌زنم. از این خانواده هشت‌نفره، ۴ نفر شهید شده‌اند و ۲ نفر جانباز. سخت است، نه؟ به خاطر همین هنگفت بودن و بیش از اندازه بودن این غم است که بُهت و دلهره سنگینی روی دلم افتاده است. پیش از ورود به خانه شهیدان آچک‌زهی، می‌دانم روز سختی برای گفت‌وگو خواهم داشت.

حالا از خانواده آچک‌زهی‌ها نازنین، لطیفه،‌ معصومه و رازگل مادر خانواده دیگر در جمع‌شان نیستند. جالب این که این‌بار هم شهدا از خانواده‌ای اهل سنت و اصالتا «پشتون» هستند؛ یعنی همان قومیتی که بعضی رسانه‌ها و اکانت‌های مجازی مدام آنها را تهدیدی برای امنیت ایران، تصویر می‌کنند. اما آیا واقعا اینگونه است؟

با دعوت «میراحمد آچک‌زهی» پدر خانواده وارد خانه‌ می‌شوم؛ خانه‌ای محقر و ساده مثل منزل سایر شهدای افغانستانی. و نیز مثل دیگر شهدای افغانستانی کرمان، اجاره‌نشین. به غیر از پدر خانواده، مدینه، احمد و محمد آچک‌زهی هم روبرویم نشسته‌اند.

اگر تقدیر جور دیگری رقم می‌خورد، شاید امروز آنها هم در لیست شهدا بودند. تنها چند میلی‌متر یا چند سانت اختلاف ممکن بود ترکش‌هایی که در تن مدینه و احمد نشست، اسم آنها را هم در لیست شهدا ثبت کند. اما امروز آنها، اگرچه زخمی و چاک‌چاک، زنده هستند و نشسته‌اند تا از خواهران و مادر شهیدشان روایت کنند.

از خدا راضی هستم که احمد و مدینه زنده ماندند


تا چای بخوریم و کم کم یخ جلسه آب شود، «جهان افشار» داماد خانواده هم به جمع‌مان اضافه می‌شود تا بار اصلی گفت‌وگو را به دوش بکشد.

میراحمد آچک‌زهی پدر خانواده، ساکت است و سر به زیر. این کار مرا سخت می‌کند اما به او حق می‌دهم که با سکوت حرف‌هایش را بزند. سخت است دخترانت را که با ناز و نوازش بزرگ‌شان کرده‌ای، یکی یکی توی قبر بگذاری و باور کنی که دیگر نیستند.

به وضوح می‌بینم که این مرد ناگهان کمرش شکسته و تا شده است. در جواب تسلیت و تبریک من، شمره شمرده و آرام می‌گوید: «از خدا راضی هستم. خداراشکر که دو تا از بچه‌های من زنده هستند. همین که خدا آنها را به من برگرداند، راضی هستم».

بعد با دستش «احمد» ۶ ساله و «مدینه» ۱۵ ساله را نشان می‌دهد که گوشه اتاق نشسته‌اند. مدینه و احمد جانبازان خانواده هستند که هرکدام صدمات جدی دیده‌اند و هنوز نتوانسته‌اند شوک روز حادثه را پشت سر بگذارند.

جهان افشار داماد خانواده که سکوت سنگین جمع را می‌بیند، سعی می‌کند گفت‌وگو را به دست بگیرد و صحبت کند.

توضیحاتی درباره خانواده آچک‌زهی می‌دهد و از سختی‌هایی می‌گوید که این مدت پشت سر گذاشته‌اند. سوالی در ذهن دارم که می‌ترسم از افشار بپرسم. نمی‌دانم همسر او هم جزو شهداست یا نه؟ با سختی سوالم را می‌پرسم و می‌شنوم که «نه». خیالم راحت می‌شود که حداقل تازه‌داماد خانواده به عزا ننشسته است.

افشار با دختر بزرگ آقای آچک‌زهی ازدواج کرده که آن روز به خاطر پذیرایی از مهمان‌هایی که به خانه آچک‌زهی آمده بودند به گلزار شهدا نرفته است، وگرنه شاید او هم جزو شهدا یا جانبازان خانواده می‌بود.


«میزبان»




اهالی این خانه هم مثل اهالی خانه‌ نعمت‌الله آچک‌زهی لباس‌های پولکدوزی پوشیده بودند و دست‌هایشان حنا داشت اما…خیلی کم‌ حرف بودند.

بیش‌تر سر تکان می‌دادند و مدام چشم‌هایشان را از ما می‌دزدیدند، داغ برای‌شان بزرگ بود؛ یک مادر از دست داده بودند و دو خواهر، سر چرخاندم، در و‌ دیوارشان را نگاه کردم، پرده‌ای از دیوارشان آویزان بود، از کنار سقف تا کف زمین، از این گوشه‌ دیوار تا آن گوشه‌ دیوار.

ناگهان چشمم افتاد به چیزی که وسط پرده برق می‌زد؛ پیکسلی کوچک که هر چشمی نمی‌توانست آن را ببیند. حاج قاسم بود، با دیدنش لبخند زدم، مثل کسی که ناگهان یک شهاب سنگ کوچک را گوشه‌ آسمان می‌بیند.

جلو رفتم تا بهتر ببینمش. حاج قاسم دست گذاشته بود روی سینه و لبخند می‌زد، انگار او مدت‌ها اینجا بوده تا در چنین روز سختی میزبان باشد و به مهمان‌ها خوش‌آمد بگوید

راوی: محدثه اکبرپور

منزل شهیدان رازگل علی‌زهی، معصومه آچک‌زهی و لطیفه آچک‌زهی

شهدای افغانستانی _ اهل تسنن

انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdccipqse2bq0m8.ala2.html


source

توسط mohtavaclick.ir