یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نماز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز میکنم و خیره میشوم به صورتش که وقتی میخندید گونههایش چال میافتاد.
تازه چسب بینیاش را برداشته بود. میگفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینیام. دردش وحشتناکه.
یک لحظه فکر میکنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظههای اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند مدرسه، فاطمه نرفته بود گلزار.
از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمیخورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم، ایجاد کرد.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه میخواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که میتواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمیآمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز میآورمشان داخل گروه. شاید شدیم ما ۵۰ تا یا ما
۵۰۰ تا یا ما ۵ هزار تا…
نویسنده: زینب عطایی
انتهای خبر/ س https://armanekerman.ir/vdcaamn6e49nyu1.k5k4.html
armanekerman.ir/vdcaamn6e49nyu1.k5k4.html
source