تماشای فیلم و سریال در کنار اعضای خانواده شاید یک حس متفاوت و جدید باشد اما گاهی می‌تواند آزاردهنده هم باشد، وقتی که به اجبار باید با سلیقه دیگران همراهی کنیم و خب در این مواقع اوضاع سخت می‌شود که کمتر به آن توجه شده است برای همین از اعضای تحریریه برترین‌ها خواسته‌ایم تجربه خود را از دیدن فیلم و یا سریال آن هم به شکل «زورکی» در کنار خانواده را بیان کنند.

آیدا فلاحیان: فکر می‌کنم ۹ یا ۱۰ ساله بودم که تمام اعضای خانواده، شروع به دیدن سریال ترکیه‌ای اِزَل کردند. البته نه چندان خودجوش و از روی علاقه! معرف اصلی سریال مادربزرگم بود که همه‌ی ما را به دیدن این سریال دعوت می‌کرد. اسم سریال از روی کاراکتر اصلی نامگذاری شده بود. کاراکتر اصلی سریال اِزَل بود که البته مادربزرگم او را “عزت” صدا می‌کرد. وقتی به خانه آن‌ها می‌رفتیم، راس ساعت ۱۰ شب، همه باید در سکوت محور تماشای تلوزیون می‌شدیم تا ببینیم “عزت” این قسمت قرار است چگونه ما را سوپرایز کند. در مدت زمان پخش سریال، تنها افرادی که لام تا کام حرف نمی‌زدند و با دقت سریال را تماشا می‌کردند، من و مادر بزرگم بودیم. در آن سن و سال خیلی از وقایع سریال سر درنمی‌آوردم. هرچند فکر کنم حتی مادر بزرگم هم با آن سن و سالش چندان متوجه وقایع نمی‌شد! برای همین بیشتر و بیشتر دقت می‌کردیم. بعدها با دیدن بازپخش‌های این سریال با  درک و فهم فعلی‌ام، متوجه شدم مادربزرگم قطعا سلیقه خوبی در انتخاب سریال داشته! شاید بشود گفت اِزَل، بهترین سریال ترکیه‌ای بود که من و مادربزرگم به عمر خود دیده‌ایم.

شش سریال مطرح صداوسیما که به زور تماشایش کردیم


محمد مرادی: از بچگی کلا علاقه‌ای به فیلم و سریال‌های ایرانی نداشتم چون اون موقع تلویزیون سریالی‌هایی مثل «هشدار برای کبرا ۱۱»، «فرار از زندان»،«شرلوک هلمز» و… رو پخش می‌کرد و خیلی زودتر از فیلم و سریال‌های ایرانی تو قلب من جا باز کردند. اما یادم هست شب‌های زمستانی که فعالیت من هم کمتر بود (یعنی کمتر می‌رفتم بیرون بازی کنم و بیشتر خانه بودم) مجبور بودم بیشتر خانه باشم و بیشتر با خانواده خودم و سرگرم کنم. آن موقع‌ها چندتا سریال را خانواده‌ام به شدت دنبال میکردند، طوری که تایم کار بابای من با آن سریال‌ها تنظیم می‌شد؛ حتی روی شام خوردن ما هم تاثیر گذاشته بودند. من هم زوری می‌نشستم کنارشان تا سریال‌ تمام شود و بعد بتوانیم به زندگی عادی‌مان برسیم. اما این زوری نشستن باعث شد به مرور از دوتا از سریال‌هایی که آن زمان داشت بازپخش می‌شد خوشم بیاید. اولی سریال «پس از باران» بود که بدون اغراق حس و حال یک زندگی واقعی و به من منتقل می‌کرد. دومی هم سریال «روزی روزگاری» بود؛ تکنیک صداگذاری بنظرم روی این سریال خیلی خوب جواب داد مخصوصا صدای خاص زنده‌یاد «خسرو شکیبایی» و همچنین تیتراژ خاطره‌انگیز پایانی‌اش که همیشه ما آن تیتراژ را تا آخرش نگاه می‌کردیم‌ انگار جزوی از داستان خود سریال بود؛ حتی الان هم بعضی مواقع که آهنگ تیتراژ آخرش را می‌شنوم باز هم مثل آن موقع بهم حس خوبی منتقل می‌کند.

سکانسی از سریال پس از باران


مینا پرویزی: سریال «لحظه گرگ و میش» از آن دسته سریال هایی بود که از نصفه فهمیدم باید دوستش داشته باشم. زمان کنکورم بود و از صدای تلویزیون بیزار بودم و مدام به مادرم غر میزدم صدای این سریال و کم کن من نشنوم، صدای تلوزیون کم نشد اما من بیخیال درس در آن  ساعت پخش  سریال شدم. سریالی که مربوط به دهه ۶۰ باشد همیشه قلب مرا نشانه گرفته، عاشقانه یاسی و حامد غم بزرگی داشت؛ جدایی. زندگی با دستای بزرگش خواستنی‌ترین داشته دنیا را از یاسی گرفت. یاسی به سمت نوری می‌گشت تا برود به سمت دیگر ماجرا.. پناهش شد یک بچه تا از جدال میل و ملال خودش را نجات دهد. اما تا پایان داستان یک رنج خود خواسته را با خودش حمل کرد، جدایی توان هر چیزی را از آدم می‌گیرد، احمقانه‌س اما حتی توان فکر را… با وجود یک زندگی تازه یک جور غریبی هنوز حامد را دوست دارد و این راز شریف را نمی‌توانست از خودش پنهان کند ، یاسی دستی که رو شده بود را نتوانست قطع کند. همه چیز زندگی‌اش بوی دلتنگی گرفته بود.  آن همه ناامیدی و خلأ یک درمان قطعی داشت؛ باز هم حامد. در نهایت ستاره دنباله داری که در تاریکی زندگی‌اش گم کرده بود کمی دیر پیدا کرد، و از خواب روزهای بدِ بلند زندگی‌اش بیدار شد. در این سریال قشنگ‌ترین دیالوگ از عاشقانه حامد و یاسی که نهایت فراغت و غم را به تصویر می‌کشید این بود: من از بچگی هر کسی یاسی صدام میزد اصلا جوابشو نمیدادم اما تو یه جوری میگی به دلم میشینه…

سکانسی از سریال گرگ و میش


علیرضا باقرپور:  پاییز سال ۱۳۹۰ را با ورود به فضای دبیرستان آغاز کرده بودم و البته فرق چندانی هم نمی‌کرد و شاید تنها تفاوتی که حس می‌شد پخش سریالی با نام “از یاد رفته” از شبکه یک بود. آن وقت‌ها عادت ایرانی‌ها این بود که دور هم به تماشای سریال‌های ساعت ۱۰ صدا و سیما می‌نشستند و خب من هم بنا به عادت خانواده به تماشای سریال جدید محمدرضا فروتنی که پس از سال‌ها به قاب تلویزیون برگشته بود، می‌نشستم. ماجرای مردی از گیلان که سرنوشت برایش پیچیده‌ترین مسیرها را انتخاب کرده و در مسیری گام برمی‌دارد که مخاطب عام نمی‌پسندد اما این انتخاب اوست و هیچکسی ملزم به تن دادن نیست. مرتضای از یاد رفته با بازی فروتن، از آن دسته کاراکترهایی‌ست که کمتر طی این دو دهه در نلویزیون ظهور کرده‌اند و اصلا به یاد نمی‌آورم طی این ۱۲ سال دیگر سریالی را با ذوق در کنار خانواده دیده باشم. افول که دست و پا ندارد، دارد؟

سکانسی از سریال از یاد رفته


نگار ابراهیمی: با اینکه سنم کم بود اما وقتی در مهمونی‌ها جمع می‌شدیم و می‌دیدم تمام اعضای خانواده حواسشون به پخش سریال روزی روزگاریه. کم کم جذب این سریال شدم، البته شاید مثل بقیه مخاطبان از وقتی داستان جذاب‌تر شد و مرادبیگ پسر  خاله لیلا شد،  دیگه نمی‌شد این سریال رو دنبال نکرد و کوچک و بزرگ رو پای تلویزیون می‌نشوند. یک سریالی هم سال ۸۶ از تلویزیون پخش می‌شد به نام خانه‌ای در تاریکی که اوایل گذرا نگاه می‌کردم اما به واسطه خانواده‌ام کم کم جذب داستان این خانه و اتفاقات مرموزش شدم.

سکانسی از سریال روزی روزگاری


زهرافکرانه: مختارنامه با بازپخش‌های فراوان و پیوسته، یکی از سریال‌های ایرانی است که نه فقط در خانه، بلکه امکان دارد حتی برای خرید به بازار بروید و فروشنده مغازه‌ای که از آن خرید می‌کنید در حال تماشای مختارنامه باشد. دو نفر از بیننده‌های این سریال در خانه ما زندگی می‌کند و سر ساعت مشخصی که من هیچ وقت متوجه نشدم دقیقا چه ساعتی از روز یا شب است، تلویزیون ما تا آخرین سکانس این سریال را نشان میداد و دو جفت چشم به آن خیره می‌شدند.  این سریال جدا از محتوایی که دارد به دلیل ژانر هیجان‌انگیزش، در گذر از آشپزخانه به اتاق، من را هم تا حدودی جذب کرد و به دلیل اینکه تلویزیون هم در آن ساعات تحت اشغال در می‌آمد، من هم کم کم به بینندگان این سریال اضافه شدم.

source

توسط mohtavaclick.ir