آن روزها زیاد به سفر می‌رفتم و یادم می‌آید که به‌ آهنگ فیلم «Get Carter» (کارتر را بگیرید) از آهنگ‌سازی به‌اسم روی باد گوش می‌کردم. فیلم عجیبی برای انگلیس بود. یک فیلم گانگستری بود. اینکه می‌توانستم درحال قدم زدن یا در قطار به موسیقی گوش دهم حس تازه‌ای برایم داشت و احساس می‌کردم که خودم درون دنیای فیلم هستم و این آهنگ هم ساندتراک زندگی‌ام است.

عجیب است که آن زمان متوجه نشدم که این آهنگ «Carter Takes a Train» درباره‌ی کاراکتر مایکل کین است که اصالتا اهل نیوکاسل است، اما در لندن زندگی می‌کرده و گانگستر پرشروشوری بوده و با قطار به نیوکاسل می‌رفته است.

خیلی این شباهت بین تو در قطار و شخصیت فیلم در قطار را دوست دارم. جالب است که تازه متوجه این شباهت شدی، اینطور نیست؟

بله جالب است؛ اما من گانگستر نیستم.

فقط همین یک تفاوت را با هم داشتید. خب الان در سال‌های دانشگاه هستیم. آیا در این دوران مربی یا استادی داشتی که برایت از بقیه متمایز بوده باشد؟

یک مربی داشتیم برای درس مجسمه‌سازی با گچ. کارگاه گچ‌کاری فوق‌العاده شلوغ و درهم‌ریخته بود و هوا همیشه پر بود از گردوغبار سفید گچ. مربی ما مردی به‌نام روی موریس بود که آلرژی وحشتناکی به گردوغبار گچ داشت. یکی از چیزهای جالبی که از او در خاطرم هست این بود که وسط این هرج‌ومرج و هوای وحشتناک، او با یک لباس سرهمی و ماسک به کلاس می‌آمد و وقتی می‌خواست درباره‌ی پروژه‌ای با ما صحبت کند، حتما باید فضایی از میز که مجسمه‌مان را رویش می‌گذاشتیم، تمیز می‌کردیم، وگرنه دچار اضطراب می‌شد.

مربی گچ‌کاری به من یاد داد چطور با نحوه‌ی نگاه‌کردن به کارمان به آن ارزش می‌دهیم

او به ما یاد داد که چطور با نحوه‌ی نگاه‌کردن به کارمان به آن ارزش می‌دهیم؛ درباره‌ی ارزشی که برای خودمان، هنرمان و تلاش‌مان قائل هستیم، صحبت می‌کردیم. اما من هرگز فداکاری او را از یاد نخواهم برد؛ اینکه باوجود آلرژی‌اش در کلاس حاضر می‌شد و با اشتیاق به ما در ساخت ابزارهایی که برای پروژه‌های آینده‌یمان حیاتی بودند، کمک می‌کرد.

اینکه برای چیزی که درحال ساختش هستی، صرف‌نظر از اینکه در چه مرحله‌ای قرار دارد، یک جای تمیزی انتخاب کردی، چون ارزشمند است و اینطوری بهتر می‌توانی به آن نگاه کنی.

و این ارزش هم ربطی به محیط ندارد؛ مهم نیست که کار نیمه‌تمام است یا فضایی که در آن کار می‌کنی آشفته و شلوغ است. فقط خود کار اهمیت دارد. درسی که از این کلاس گرفتم این بود که باید به کاری که انجام می‌دهم، ارزش بدهم، نه به این خاطر که خوب است، بلکه چون معتقدم که واقعا اهمیت دارد.

بعد تصمیم گرفتی به سان‌فرانسیسکو بروی؛ سفری که مسیر زندگی‌ات را کاملا تغییر داد. همین‌طوری نقشه را باز کردی و گفتی چطور است بروم کالیفرنیا؟ یا اینکه این حس را داشتی که آنجا در حوزه‌ی طراحی اتفاق مهمی در حال وقوع است؟

من خیلی به اتفاقاتی که در سیلیکون‌ولی درحال وقوع بود، علاقه داشتم. بعد از اینکه در سن ۲۱ سالگی فارغ‌التحصیل شدم، برای اولین بار در عمرم سوار هواپیما شدم. برای طراحی مثل من، سان‌فرانسیسکو و سیلیکون‌ولی نماد مثبت‌اندیشی، فرصت و نوآوری بود. من کاملا شیفته‌ی این ایده شده بودم. آهنگ «Papa Was a Rollin’ Stone» از گروه The Temptations هم آهنگی بود که آن زمان گوش می‌دادم. این داستان تغییر و گذار به مرحله‌ی بعدی. هنوز هم عاشق این آهنگ هستم.

سپتامبر ۱۹۸۹ عاشق سان‌فرانسیسکو شدم

یادم می‌آید که عصر جمعه رسیدم و هوا بارانی و مه‌‌آلود بود. صبح شنبه زود از خواب بیدار شدم. یکی از آن روزهای زیبای سپتامبر بود. یادم می‌آید که در خیابان مارکت قدم می‌زدم و بعد سوار ترموا شدم و ترکیب زیبایی شهر با زیبایی طبیعی و کیفیت نور برایم شگفت‌انگیز بود. ماه آگوست یا سپتامبر ۱۹۸۹ عاشق سان‌فرانسیسکو شدم. حدودا سال ۱۹۹۰ در اپل مشغول به کار شدم. اما به‌عنوان مشاور و هنوز عاشق سان‌فرانسیسکو بودم. اینطور شد که سال ۱۹۹۲ به جنوب سان‌فرانسیسکو [کوپرتینو] نقل‌مکان کردم.

یک موقعیت شغلی در اپل به تو پیشنهاد می‌شود، اما استیو جابز آنجا نیست. هنوز به اپل برنگشته. آن روزهای اول که هنوز جابز به اپل برنگشته بود، برایت چطور بود؟

آن روزها اپل نفس‌های آخر را می‌کشید. این شرکت فوق‌العاده که من به‌خاطرش نصف دنیا را طی کرده‌ بودم تا بخشی از آن باشم، داشت بی‌اهمیت می‌شد. شرکتی که به نظر من یکی از مهم‌ترین، نوآورانه‌ترین و شگفت‌انگیزترین شرکت‌های روی زمین بود. برای همین روزهای خیلی خیلی سختی بود. من دلم برای لندن و دوستان و خانواده و فرهنگ‌مان تنگ شده بود. شرکت طراحی کوچکی را که خودم راه‌اندازی‌اش کرده بودم، ول کردم تا بخشی از شرکت بسیار بزرگ‌تری باشم که چیزی از آن سر در نمی‌آوردم.

چه آهنگی این مقطع از زندگی‌ات را پیش از بازگشت استیو جابز به اپل توصیف می‌کند؟

آهنگی را انتخاب کردم که کمی عصبانی و کمی غمگین است و فکر می‌کنم حس‌وحال آن روزهای من را به‌خوبی توصیف می‌کند. آهنگ «Don’t You (Forget About Me)» از گروه Simple Minds.

«فراموشم نکن.»؛ آن موقع این حس را داشتی که «ای بابا، من کل زندگی‌ام را ول کرده‌ام. لندن من را فراموش نکن»؟

آره، فکر کنم. یادم می‌‌آید که یک نفر به من توصیه‌ی وحشتناکی کرد. گفت می‌توانی نظرت را عوض کنی و برگردی. اما این حرف کاملا درست نیست، چون وقتی کار جدیدی انجام داده‌ای و ریسک کرده‌ای و دست به ماجراجویی زده‌ای، دیگر آن آدم سابق نیستی.

وقتی ریسک کرده‌ای و دست به ماجراجویی زده‌ای، دیگر آن آدم سابق نیستی

فکر می‌کنم برای همین زندگی در لندن بیشتر برایم جنبه‌ی نوستالژی داشت و یادآور روزهای آسان‌تر بود. این فصل از زندگی‌ام با چالش‌های اپل و هم با چالش‌های خودم در یک کشور جدید و راه جدیدی برای تلاش‌کردن و به‌دردبخوربودن پیوند خورده بود.

بالأخره استیو جابز به اپل برگشت. از اولین‌باری که او را دیدی چه خاطره‌ای در ذهن داری؟

خیلی واضح آن روز را به یاد دارم. آن موقع مسئول بخش طراحی بودم و اگر می‌خواستی من و اعضای تیم طراحی را براساس محصولاتی که عرضه می‌کردیم، قضاوت کنی، فقط یک دیدگاه وجود داشت. من باورم نمی‌شد که او اینقدر صبر و کنجکاوی و علاقه داشت که بیاید و از نزدیک من را ببیند. آن همه وقت بگذارد و به کاری که در استودیو درجریان بود، نگاهی بیندازد که خب با چیزی که درحال توسعه و عرضه بودیم، بسیار متفاوت بود.

من و استیو حس ملاقات با کسی را داشتیم که دنیا را مثل خودمان می‌دید

یک حسی بود که فکر می‌کنم هر دو داشتیم؛ حس ملاقات با کسی که دنیا را مثل تو می‌دید. اما چیزی که برای من شگفت‌انگیز بود این بود که توصیف ایده‌ای که در ذهن داشتم برایم دشوار بود، اما استیو می‌توانست بدون هیچ زحمتی احساسات و ایده‌های بسیار پیچیده را توصیف کند. او اهمیت فضا و ارتباط محصول را درک می‌کرد و دستاوردهای زیادی داشت.

از این دوران بین ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۱ که با استیو جابز کار می‌کردی، چه آهنگی را انتخاب کردی؟

آهنگ «Define Dancing» از توماس نیومن برای فیلم وال-ئی. این دوران بدون‌ شک شادترین و فوق‌العاده‌ترین ۱۵ سال زندگی‌ام بود. پسرهایم به‌دنیا آمده بودند. قبل از بازگشت استیو چیزهای زیادی یاد گرفته بودم، اما آن موقع برایم واضح نبود، چون همه‌چیز دردناک بود. اما اگر آن پنج سال پرمشقت را از سر نگذرانده بودم، نمی‌توانستم حالا مفید باشم. اما [بعد از بازگشت استیو] برایم واضح بود که هرچیزی که یاد می‌گرفتم در خدمت چیزی بود که خلق می‌کردیم. این دوران برایم پر از امید و مثبت‌اندیشی و لحظه‌های مسرت‌بخش بود.

تو با پیکسار در این فیلم همکاری کردی و از ایده‌های تو برای طراحی ربات‌ها استفاده شد.

درست است. من آن زمانی که با استیو همکار بودم، بسیار خوش‌‌شانس بودم. ما با هم در اپل و پیکسار کار می‌کردیم و من ایده‌هایم را برای طراحی کاراکترهای وال‌-‌ئی و ایو با او مطرح می‌کردم.

source

توسط mohtavaclick.ir